منصور نظری مثنوی «عطرِ ولا» به مناسبت میلاد مسعود امام علی النقی الهادی علیهالسلام سرود.
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی طبس، منصور نظری مثنوی «عطرِ ولا» به مناسبت میلاد مسعود امام علی النقی الهادی علیهالسلام سرود.
بسم رَبّ العشق، رَبّ الفاطمه – بر دلِ ما، عشقِ او بی خاتمه
به مناسبت میلاد مسعود امام علی النقی الهادی علیه السلام، مثنوی عاشقانه «عطرِ ولا» تقدیم به ساحت مقدس و نورانیِ این امام هُمام:
بویِ وَلا میرسد؛ از درِ باغِ بُلور- کُلبۀِ اَحزان شده؛ روضۀِ جشن و سُرور
غُلغُلهای گشته پا؛ بر سَرِ میلادِ نور – باده مَلک میزند؛ از قدحِ شعر و شور
خاکِ وَلا تَرکند؛ نمنمِ بارانِ عشق – باغِ فدک را رسد؛ فصل بهارانِ عشق
نور، تغزُّل کند؛ شاخِ وَلا، گُل کند – شور، به پا محشری؛ بر لبِ بلبل کند
سجده ملک میکند، بر دَرِ درگاهِ عشق – حیدرِ ثانی مگر؛ میرسد از راهِ عشق
او که ز لعلِ لبش، گشته روان سَلسَبیل – حلقه به گوش آمده، بر درِ او جبرئیل
کوکبۀِ او روان، بر سر دوشِ ملک – فاطمه را میرسد وارثِ باغِ فَدَک
لاله رَدا پوش او، حور قدح نوش او – دلبر آیینه رو، تشنۀِ آغوش او
یوسف گم گشته را، خونِ جگر، خورده او – وَز مُژه خون، از غمِ، فاطمه افشُرده او
عارفِ پشمینه پوش، شاهدِ حیدر خروش – فاطمه را حلقۀِ؛ عشق و ولا کرده گوش
خرقۀِ احمد به دوش جام بلا کرده نوش – فاطمه را میرسد بادۀِ کوثر فروش
میرسد امشب زِ ره، لاله رخی چون علی – آیِنۀ دیدهها، از رخِ او صِیقَلی
جان جهان میرسد؛ فاطمه بو را جواد – باد صبا میدهد؛ زُلفِ علی را به باد
عطرِ ولا بُرده از؛ حور و مَلک، عقل و هوش – می رسد از ره گُلی، خِرقۀِ احمد به دوش
فاطمه را میرسد، بادۀِ کوثر فروش – وز لبِ لعل علی، بادۀِ لا کرده نوش
دشتِ دل آشفته از بندِ خزان میرهد – باغِ گَلِ لالهها، بویِ اذان میدهد
نسترن آید کنون؛ غرقه نگاهش به خون – سِحرِ ولا میکُند، چشمِ شقایق فسون
باده طربناکِ او، سینۀِ غم، چاکِ او – بویِ علی میدهد، دیدۀِ نمناکِ او
آن ز خُمارِ لبش، جانِ غزل، مستِ او – آید و میخانه وُ باده به پیوستِ او
خطِّ ولا را از او، تا به علی امتداد – روشَنِ از رویِ او؛ خانۀِ چشمِ جواد
عطرِ ولا کرده پُر، عالمِ شش طاق را بَسته ملک زیبِ گل، طرۀِ آفاق را
سرورِ سرخیلِ نور؛ هادیِ موسی به طور- می رسد امشب ز رَه؛ ساقیِ آبِ ظُهور
بُرجِ غمِ شیعه را، ماهِ سَخا می رسد – پادشَهِ وادیِ، اَرض و سَما می رسد
چهچه خوش میزند، مرغِ خوش آوازِ حق – شمسِ ولا میزند، سر زِ نگاهِ فلق
فاطمه را میرسد، شوقِ سحرگاهِ عشق – تاجِ ولا مینهد، بر سرِ خود، شاهِ عشق
دف زند آسیمه سر، پردۀِ پُر شور و شَر – رختِ وَلا کرده بَر پیکرِ خورشیدِ زَر
با مژه روبَد ملک، تابه سحر، راه را – پا مگر او تا نهد، چشمِ سحرگاه را
آن مُتبسِّم به نور، ساقیِ آبِ حضور – از لبِ لعلش روان، بادۀِ نابِ طُهور
طوطیِ شکر شکن، فاطمه را در چمن – ثالثِ نامِ حسن، رختِ ولا کرده تن
بوسه ملک میزند، خاکِ کفِ پایِ او – بویِ علی میدهد، زُلفِ چلیپای او
طَیِّبِ اثنا عشر، هادیِ جنُّ و بشَر – می رسد آن وارثِ، فاطمه بر چشمِ تر
آیِنهای میرسد، جلوۀِ زهرا نَما – شب زدگان را رسد، هادیِ راهِ سَماء
فاطمه را بشکفد، غنچۀِ شادیِ عشق – در بِگُشاید سَحَر، خوش به اَیادیِّ عشق
شیرۀِ شیرین چکد، از لبِ فرهادِ او – فاطمه را می رسد، طَیِّبِ اولادِ او
ماه، تمام آمده، دیده به دام آمده – بر لقبِ عسکری، اوَّل امام آمده
ماهِ مسیحا نفس، طورِ ولا را قَبَس – فاطمه را میرسد، عاشقِ حیدر هوس
بسته به سر حِیدری، زلفِ خود از دلبری – وارثِ انگشترِ سَبزِ علی، عسکری
پیرِ خراباتِ عشق، قبلۀِ حاجاتِ عشق – هادیِ قوم بشر، بر همه حالاتِ عشق
تا که خموش آورد، فتنۀِ غُلّات را – کرده علم بِیرقِ، سبز اشارات را
دل زِ غمِ فاطمه، رنگِ شَفَق میرسد -زنده زِ انفاسِ او، مکتبِ حق می رسد
زائرِ بانویِ غم، در ملکوتِ دمشق – میرسد آیینهای، کرب و بلا را به عشق
پادشهِ خرقۀِ، سبزِ وَلا را به دوش – وز لب او عاشقان، باده و مِی، کرده نوش
می رسد از ره کنون، خیمۀِ حق را سُتون – هم سفرِ کربلا، سالِکِ عشق و جنون
کرده مَلک را فُسون، سِحرِ لبش از جنون – تُخمِ غزل بشکفد، بر لبِ او آبِرون
دلبر خورشید رو، حیدری آن بسته مو – وز لبِ لعلش روان، بادۀِ کوثر چو جو
حلقه به در میزند، حور و ملک تا سحر – بو که کند هادیِ، فاطمه را یک نظر
بسته مَلک زیبِ گُل، بر سر بُستانِ عشق – فاطمه را میرسد، طفلِ دبستانِ عشق
غُلغُلهای در جهان، کرده به پا شورِ او – فاطمه را میرسد، هادیِ منصورِ او
فاطمه را یوسفِ غالیه مو میرسد – وارثِ آن تشنۀِ، پاره گلو میرسد
عنبر و مشک آورد، حور و ملک، بیخته – تا کند از عاشقی، در قدمش ریخته
بوی خوشِ عاشقی، را به سحر میدهد – بر دل آلاله او، نقشِ نظر مینهد
دل شده دلتنگِ آن، یوسفِ رو در نهان – او که بود شیعه را، قبلۀِ جان و جهان
دلبرِ ابرو کمان، یوسفِ کنعانِ جان – لاله از او میدهد، بر سرِ مشرق، اذان
ماذنه ها، خون جگر، دیدۀِ آلاله، تَر – منتظرِ هر سَحَر، آمدن او را خبر
خون به جگر مثنوی، از غم و درد مِنا – ضَجّه غزل میزند، کو سحری آشِنا؟
در غمِ دوریِ آن، دلبرِ ساغَر کِشان – دل ز همه عاشقان، گشته شقایق نشان
چشمِ شقایق به دَر، منتظران، خون جگر – می رسد اما سَحَر، دورِ غم آید به سَر
میدهد آهِ یمنِ، بویِ خوشِ آمدَن – رختِ سفر کرده آن، یوسفِ زهرا به تن
بسته به محمل سَحَر، عِطرِ خوشِ زُلفِ تَر – می رسد از ره شبیِ، موکبِ خورشیدِ زَر
میدهد این مژده را، حالِ خرابِ دَمِشق – «صبحِ ظهور آمده، ای همه اصحابِ عشق»
از یمن و از مِنا، بویِ وَلا می رسد – غرقه به خون موکبِ، کرب و بلا میرسد
منتظران را بگو، هرکه هوس دارد او –بهرِ ظهورش کند، هر سحری آرزو
دستِ دُعا را بگو، دامن او وا مَنِه – خرمن دل را بزن، شعله به آتشزَنِه
مست بلا تا شوی، از میِ نابِ اَلَست – آتش او در فِکَن، بر همه ذراتِ هست
به امید ظهور حضرت یار…..
ششم مهرماه ۱۳۹۴ – منصور نظری
چه قدر زیباست این شاه بیت ها
میدهد این مژده را، حالِ خرابِ دَمِشق – «صبحِ ظهور آمده، ای همه اصحابِ عشق»
از یمن و از مِنا، بویِ وَلا می رسد – غرقه به خون موکبِ، کرب و بلا میرسد
منتظران را بگو، هرکه هوس دارد او –بهرِ ظهورش کند، هر سحری آرزو
طیب الله انفسکم بسیار تماشایی و روان سروده شده