مادری که هنوز شهادت فرزندش را باور ندارد

گروه جهاد و حماسه: مادر شهید علی آقاعبداللهی پس از یک سال از شهادت فرزندش، هنوز باور ندارد که او به شهادت رسیده و هر پنجشنبه بر سر مزار سرداران بی‌پلاک می‌رود ولی هنوز برای پسرش فاتحه نمی خواند.

به گزارش طبس نیوز به نقل از خبرگزاری بین‌المللی قرآن(ایکنا)، شهید علی آقاعبداللهی از شهدای مدافع حرم است که دی‌ماه سال گذشته به خیل شهدا پیوست. در زیر گزارشی از اعزام این شهید به سوریه و اتفاقاتی که پس از آن افتاد به نقل از اعضای خانواده و دوستان شهید از نظرتان می‌گذرد.

وقتی قرار بود علی اعزام شود، پدرش او را برد و رساند. وصیت‌نامه‌اش را به یکی از دوستانش داد و گفت که این(وصیت‌نامه) را باز نکن. من چسب ندارم. خودت آن را بچسبان. روزی که شهید شدم آن را بده به همسرم. در مسیر به صورت شفاهی سفارش‌هایی را به پدرش کرده بود. سختش بود که ساک را به تنهایی ببرد و برای همین پدرش او کمک کردم ساکش را تا درب جایی که باید از هم جدا شوند ببرد که ناگهان خم شد و دست او را بوسید. شب علی به خانه برگشت و گفت که اعزامشان به روز شنبه موکول شده است. با همسرش به خانه خودشان رفتند. روز شنبه اجازه نداد خانواده او را همراهی کنند. همسرش را به خانه مادرش برد و خودش رفت. علی مرد سختی‌ها بود. از سن ۱۴، ۱۵ سالگی از دنیا گلایه داشت و کار و بیت‌المال و … و اینکه چه کارهایی که نباید بشود گلایه می‌کرد. خیلی به این چیزها حساس بود و می‌گفت که من نمی‌توانم در این دنیا بمانم. وقتی هم به سوریه رفته بود،‌ زنگ که می‌زد اصلاً درباره اینکه آنجا چه خبر است حرفی نمی‌زد. خیلی سرّ نگه‌‌دار بود. مقتدر بود و دلش نمی‌خواست از طریق دوستانی که به سوریه می‌روند برایش چیزی فرستاده شود.

علی در سپاه انصار فعالیت می‌کرد. این بخش از سپاه مسئولیت حفاظت از شخصیت‌ها را برعهده دارد و اصلاً به جنگ و جبهه ارتباطی ندارد. علی در بخش مخابرات(فاوا) آنجا کار می‌کرد. در حیطه وظایف و مسئولیت علی نبود که در جنگ وارد شود. ولی سه روز بعد از اعزام به سوریه اصرار بسیاری داشت که جلو برود. در آنجا برخی از سرداران و مسئولان را دیده و موافقت آنها را گرفته بود که به خط مقدم برود. دوستانش می‌گفتند که علی سر یک بلندی با لباس رزم و اسلحه ایستاده بود و جلوی دو، سه تا ماشینی که عازم منطقه بودند را گرفته و گفته بود که هر جایی می‌روید، من را هم ببرید. آنها تعجب کرده و گفته بودند که کجا ببریم؟ ما به منطقه جنگی می‌رویم. علی خیلی اصرار کرده بود و آنها را قسم داده بود که من را هم ببرید. علی هیچ گاه به کسی اصرار نمی‌کرد و فقط برای رفتن به سوریه اینقدر اصرار داشت و به هر کسی رو می‌انداخت. در آنجا التماس می‌کرد که من جا مانده‌ام، من را هم ببرید. بالاخره به اصرار سوارش می‌کنند و حدود ۱۰، ۱۵ روز با آنان بود. فرمانده مستقیم علی تعریف می‌کرد که وی خیلی دل و جرئت داشت. فهمیدیم که از گروه مخابرات است و به او گفتیم که در این نقطه بمان و مسئول مخابرات باش. علی جواب داده بود که در جای قبلی هم مسئولیت داشتم؛ نمی‌خواهم یک جا ساکن باشم. می‌خواهم به خط مقدم بروم. فرمانده‌اش هم نمی‌پذیرفت. آنقدر اصرار کرده بود که ایشان عاصی شد و اجازه داد که علی به خط برود.

یک روز که قرار بود فردای آن عملیات شود،‌ علی برای شناسایی در دمای هشت درجه زیر صفر به صورت سینه‌خیز وارد منطقه دشمن شده و بعد از شناسایی به مقر بازگشته بود. لباس‌هایش گلی و کثیف و از مناطق صعب‌العبور گذشته بود. صبح فردای آن روز همراه با تعدادی از نیروهای سوری به منطقه عملیاتی رفت. در جنگ این طور نیست که اگر کسی خشاب اسلحه کم بیاورد،‌ نیروهای دیگر به او بدهند. علی به هر کسی که خشاب کم می‌آورد، خشاب می‌داد. عملیات ادامه داشت تا اینکه یک باره در محاصره قرار می‌گیرند. شب بود و هوا سرد و مه‌آلود؛ آنها را به رگبار می‌بستند و یکی از دوستان علی به نام انصاری در آنجا شهید می‌شود. علی از پشت بیسیم اصرار می‌کند که مهمات بیاورید. اینها هیچی نیستند و پیوسته با کلمه به خدا،‌ به خدا اصرار می‌کرد که اگر به من مهمات برسانید من از عهده آنها بر می‌آیم. در نهایت کسی که پشت بیسیم نشسته بود در جواب علی گفت صبر کن الان می‌آوریم. فرمانده علی، خودش مهمات را تا ۱۵ متری او برد. به خاطر مه و تاریکی شب، چیزی دیده نمی‌شد. وقتی به علی می‌گوید که من نزدیک به تو هستم، علی به او می‌گوید که «دیگر فرقی نمی‌کند که مهمات بیاورید». بعد از این گفت‌وگو، سکوت همه جا را فرا گرفت و فرمانده علی با استفاده از مه به عقب برگشت.

این فرمانده مورد توجه مقام معظم رهبری قرار دارند و رهبر معظم انقلاب وقتی از مجاهدت ایشان شنیده بودند فرمودند که یک باکری دوم پیدا کردم. دوستان می‌گفتند که محال بود فرمانده علی سخنرانی بکند و از ابوامیر (علی) حرفی به میان نیاورد و اظهار می‌کرد که اگر چند تا مثل علی داشتم، نمی‌گذاشتم جنگ سوریه ادامه پیدا کند.

روز پیش از شهادتش با پدرش صحبت کرد و گفت که شاید چند روز ماموریت باشم و نتوانم زنگ بزنم، نگران نشوید. توقع نداشته باشید من هر روز زنگ بزنم. پدر شهید پیش از شهادت علی خوابش را دید که چند نفر از فرماندهان سپاه انصار همراه با علی که همگی لباس سپاه بدون درجه داشتند و به مقام بالایی در بازرسی سپاه انصار و سپاه ولی امر رسیده بودند با همراهی او به عنوان راننده در حال بازدید بودند و او مدام گریه می‌کرد و می‌دانست که تا سه روز دیگر علی شهید می‌شود. دوستان علی از پدرش می‌پرسیدند که به علی چه لقمه‌ای داده‌ای که به این جایگاه رسیده است، و او گریه می‌کرد. علی بدش می‌آمد کسی گریه کند. می‌گفت نشانه عجز است. همیشه می‌گفت به کسی التماس نکن، باید حرمت خود را نگاه داشت.

در همان روزهایی که علی گفته بود به ماموریت می‌رود، مادر و خواهر و همسر و پدر علی، امیرحسین(پسر شهید) را به پارک پشت خیابان ایرانشهر برده بودند. امیرحسین خیلی بیقراری می‌کرد و مثل همیشه نبود. شاید این موضوع با شهادت علی رابطه داشت. آنقدر امیرحسین بیقراری کرد که خانواده مجبور شدند برگردند.

دو، سه روز از این ماجرا گذشت. همسر علی ساعت ۱۱، ۱۲ شب به پدرش زنگ زد و خواست که کار علی را پیگیری کند. همسر یکی از دوستان علی به همسرش زنگ زده بود و خبرهایی را به صورت غیرمستقیم داده بود. همسر علی نگران شده بود و از پدر علی خواسته بود که به یکی از فرماندهان علی زنگ بزند. هر چقدر با ایشان تماس گرفته شد، ایشان در دسترس نبود. مادر علی که این حال را دید، دیگر آرام و قرار نداشت. دو، سه روز که از آخرین تماس علی گذشته بود، مادر و پدر علی به بیمارستان بقیهالله رفتند. نیمه شب بود. مجروح و جانباز زیاد می‌آوردند و اصلاً نمی‌گذاشتند که کسی داخل بخش‌ها برود. پرستاران آنها را دلداری دادند و گفتند شایعه زیاد است و آنها را برگرداندند. صبح همان روز پدر شهید به فرمانده‌ علی پیام داد، جوابی نیامد. ساعت ۸ با ایشان تماس گرفته شد. به خاطر کارهایی که قبلاً علی برای ایشان کرده بود،‌ وی تا حدودی با خانواده علی آشنا بود. درباره علی از او سوال شد و وی گفت که ماموریت رفته است و شاید یک یا دو ماه نتواند با شما صحبت کند. زیاد منتظر نباشید که زنگ بزند. جایی است که تلفن در دسترس‌شان نیست.

مادر علی از این طرف دلشوره داشت و همراه با پدرش دوباره به بیمارستان رفت. ظهر جمعه بود. باز هم آنها را به بخش‌ها راه ندادند. به دفتر نیروی قدس رفتند و لیست‌ها را دیدند، گفتند چنین کسی با این مشخصات نداریم. پدر، مادر علی را به قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا(س) برد تا کمی آرام بگیرد. هشت روزی از آخرین تماس علی می‌گذشت. علی از یکی از همکارانش امتیازی از خانه‌های سازمانی را خریده بود. چون خودش واجد شرایط نبود. ساعت شش و نیم بعد از ظهر با پدرش تماس گرفتند. هر تلفنی که می‌شد، مادر و خواهران علی به دنبال پدر راه می‌افتادند ببینند چه کسی است. از پدر علی پرسیدند کجا هست، که گفت منزل. گفتند آقایی که امتیاز واحدش را به علی فروخته دچار مشکل شده است. سند را پیدا نمی‌کند. می‌خواهیم بیاوریم او را پیش شما. اگر زحمتی نیست چند دقیقه مزاحم شویم. این را که گفت، ریحانه، خواهر علی، یکباره گفت مویرگ‌های مغزم دارند پاره می‌شوند. آنها چکار دارند؟ هر اداره‌ای ساعت سه و چهار تعطیل می‌کند. چرا این ساعت تماس گرفته‌اند؟

یک ربع به هشت شب، موتوری کنار پارکینگ خانه پدر علی ایستاد. یک سمند هم در کنار آن ایستاد. معاون سپاه انصار و به همراه چند نفر دیگر بودند. وقتی پدر شهید جلوی درب خانه رفت متوجه ماجرا شد که علی به شهادت رسیده است. همسر و مادر علی از بالا داخل کوچه را نگاه می‌کردند که یک دفعه مادر و همسر علی پایین آمدند. پدر شهید به نیروهای سپاه اصرار کرد که به داخل بیایند. آنها همین که وارد شدند،‌ یکی گفت الفاتحه مع الصلوات! این را که گفتند، مادر علی به هم ریخت. خواهرش از حال رفت و دهنش قفل شد. همسایه‌ها آمدند خانه شهید و آنجا شلوغ شد. آمبولانس آمد و خواهر شهید را به بیمارستان برد. سه روز آنجا بود و شوک مغزی دادند و گفتند برای اینکه بتواند به زندگی برگردد باید این کار را بکنیم، ولی اطلاعات از مغزش پاک می‌شود. روز بعد که پدر شهید به بیمارستان رفت، ریحانه او را نمی‌شناخت، ولی بعد از سه روز حالش خوب شد.

شهادت علی هنوز برای مادر علی مبهم است. هنوز برای علی فاتحه نخوانده است و هر پنجشنبه سر مزار سرداران بی‌پلاک می‌رود. اصرار دارد که علی شهید نشده است.

یکی از دوستان علی که پس از شهادتش از سوریه آمده بود، می‌گفت که «علی خیلی شجاع بود و ما هر وقت کم می‌آوردیم،‌ پیشانی‌مان را بر پیشانی علی می‌گذاشتیم و می‌گفتیم ابوامیر شارژ شدیم. روزی که علی به شهادت رسید من خیلی اصرار کردم که سلاح نداریم،‌ جلوتر نرویم. سوری‌هایی که با ما بودند هم فرار کردند. علی قبول نکرد. ما لبیک یا زینب(س) می‌گفتیم و تکفیری‌های روبروی ما هم لبیک یا زینب می‌گفتند! من برگشتم که مهمات بیاورم. دیگر علی را ندیدم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت − 7 =