ملاقات خادمین حرم امام رضا علیه‌السلام با کربلایی شیخ محمود بلالی

خادمان حرم مهر هشتم با کربلایی شیخ محمود بلالی دیدار کردند، وی از سال ۱۳۴۲ به عنوان خادم نیابتی وارد حرم امام رضا علیه‌السلام شد…

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی طبس ( طبس نیوز) صبح امروز جمعی از خادمین حرم رضوی با کربلایی شیخ محمود بلالی دیدار کردند.

اما کربلایی شیخ محمود بلالی کیست؟

بیوگرافی آقای بلالی در گفتگویی که قبلا انجام شده است به شرح زیر است:
آقای کربلایی محمود بلالی متولد سال ۱۳۱۶روستای فهالنج طبس است. او از سال ۱۳۳۸پس از گذارندن دوره سربازی به مشهد الرضا مهاجرت می کند و در کنار فعالیت در بازار از سال ۱۳۴۲ به عنوان خادم نیابتی مشغول خدمت به امام رضا(علیه‌السلام) می شود. به گفته خودش پدر و پدر بزرگانش همگی در روستای فهالنج موذن بوده اند، برای همین ۲۱ سال قبل وقتی پدرش از دنیا می رود او دوباره به روستای فهالنج بر می گردد و موذنی خانواده بلالی را ادامه می دهد. اکنون آقای بلالی هر دو هفته از طبس راهی مشهد می شود و خدمتش به امام رضا(علیه‌السلام) را همچنان ادامه می دهد. در ادامه گوشه ای از خاطرات شیرنش را از روزهای انقلاب مرور می کنیم.

خادم نیابتی
از سال ۴۲ به عنوان خادم نیابتی وارد حرم شدم، آن زمان برای یک نفر با گاری میوه می فروختم، از همان اول با هاش طی کردم که من هر پنج روز یک روز را نمی توانم بیایم می روم خدمت امام رضا (علیه‌السلام) آن زمان با یکی از دربانها، دو نفری شب ها صحن انقلاب را جارو می کردیم. یک نفر دیگر هم هر چی که پوست هندوانه و کارتن و آشغالهای دیگه بود جمع می کرد کارهای آن زمان خیلی مشکل بود، بعد ها که مغازه دار شدم، بعضی روزها حتی در مغازه را می بستم می آمدم حرم وبرای روز بعد ۸۰تا ۸۵ تا جارو می بستم که آماده داشته باشیم. آن زمان ۲۲ تا خادم بودیم و ۳۰تا هم دربان داشتیم که کلیه صحن ها را همان خادم ها جارو می کردند.

دستگیری آیت الله هاشمی نژاد
اول پایین خیابان کاروانسرایی بود که گاهی آیت‌الله هاشمی‌نژاد آنجا منبر می رفتند، بعضی از جلساتش مهمش هم مخفیانه در خانه ها بر گزار می شد که من با چند نفر از بازاری ها بعضی از این جلسات را می رفتم، نوارهای سخنرانی او را از یک آدم بازاری که توی کوچه‏ی عباسقلی خان مغازه داشت خریدم.

این آقا با من رفت و آمد داشت، می آمد از در مغازه من جنس می برد، یک روز همین آمد در مغازه گفت یک ضبط با نوارهای هاشمی نژاد و نوار آیت الله خمینی دارم شما نمی خواهی؟ گفت چند؟ گفت ۱۳۰۰ تومان – آن زمان ۱۳۰۰ تومان خیلی پول بود- گفتم برایم بیاور.

بعد ۱۶تا نوار از سخنرانی های هاشمی نژاد و امام برایم آورد. شبی که آیت الله هاشمی نژاد را در مسجد فیل گرقتند، من قبلش داشتم جلوی مسجد با گاری گیلاس می فروختم. که یکی از مأمورین آگاهی که مرا می شناخت به من گفت شیخ امشب اینجا نمان، برو که امشب خطرناک است.

آیت الله هاشمی نژاد هم همان زمان داشت روی منبر سخنرانی می کرد. من گاری را بردم سر کوچه‏ی عباسقلی‏خان، طولی نکشید که یک سرگردی آمد که خیلی هم آدم پستی بود. این با چند نفر از نیروهایش وارد مسجد فیل شدند و آقای هاشمی نژاد را گرفتند و بردنشان ساواک.

زلزله طبس
زلزله طبس در تابستان سال پنجاه وهفت، حول وحوش ساعت ۷ عصر بود که به وقوع پیوست، همان موقع من بالای پشت بام حرم جای ساعت بودم که یک مرتبه دیدم چراغهای حرم سه مرتبه خاموش و روشن شد و یک تکانی خوردند.

صبح که رفتم دم مغازه بازاری ها گفتند طبس زلزله آمده اول باور نکردم تا اینکه رفتم رادیوی کارخانه حلاجی را گوش کردم، دیدم بله رادیو می گوید شهر زیبای طبس با خاک یکسان شد. من می خواستم که خانواده ام نفهمند برای همین آمدم توی مغازه ام نشستم، چند دقیقه بعد چند تا از بچه های محلمان(فهالنج) آمدند گفتند کربلایی طبس زلزله شده چه کار کنیم؟! بعد از صحبتی که شد، داخل ماشین یکی از بچه ها را یک مقدار برنج ولپه و نخود بار کردیم- چیزهای ضروری- و راه افتادیم به طرف طبس.

تا گناباد گفتیم چیزی نیست ان‌شاالله، گناباد که رسیدیم رفتم توی بیمارستان دیدم اووو!! همینطور مجروح ریختند توی راهروی بیمارستان، روستایمان هم که رسیدیم دیدم همه خانواده خواهرم و دایی هایم از بین رفتند. ما آنجا هفت شبانه روز کار کردیم تا جنازه ها را ازیر خاک بیرون بیاوریم، سربازها هم از طرف شاه برای کمک مثلاً آمده بودند اما بعضی هایشان می رفتند- فصل خرمای طبس بود – خرما از درخت می کندند.

از مشهد هم از طرف آقای هاشمی نژاد ستاد تشکیل داده بودند و از یزد هم از طرف آیت الله صدوقی میوه و لباس می فرستادند. مادر فرح هم آمد در روستای ما یک کودکستان راه انداخته بود. از طرف شاه هم یک کیسه برنج خارجی پنجاه کیلویی با هلیکوپتر آورده بودند که از محل ما کسی آن را نگرفت، می گفتند اینها را نگیرید که این برنج‌ها حرام است همان شب، برنج‌ها را جای دیگری یردند.

یادم است که یک تیمسار ارتشی با مادر فرح برای بازدید آمده بود روستای ما، آنجا یک تانکر آبی بود که رویش مردم عکس امام را چسبانده بودند و کنارش با گل نوشته بودند آیت الله خمینی. وقتی این تیمسار آمده بود این تانکر هم همان جا ایستاده بود تا این را دید گفت این اسمِ را سریع از این جا پاک کنید.

شکنجه سید
نزدیک‌های انقلاب، نیروی‌های نظامی یک ماشین جلوی ورودی صحن می‌گذاشتند و بعد چند نفری از مردم را که دستگیر می کردند همه را می بردند توی همان ماشین می توپیدند. روبه روی کشیک خانه ما یک اتاقی بود که می گفتند آگاهی ساواک است، یک شب که نوبت کشیکم بود، آقائی به نام رجائی آمد یک استکان چای از من گرفت، تازه از طرف ساواک آمده بود و ظاهرش آدم مسلمانی بود.

چای را که برد چند دقیقه بعدش رفتم که استکان چای را بردارم. وارد اتاقش که شدم دیدم همان آقا، یک سید روحانی را روی صندلی نشانده و دارد موهایش را می کشد. من این صحنه را به چشم خودم دیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد، آمدم بیرون. آن زمان عده ای با لباس خادمی آمده بودند در دستگاه امام رضا (علیه‌السلام) ولی مامور ساواک بودند و مردم را شکنجه می‌کردند.

حمله به حرم امام رضا(علیه‌السلام)
پاییز سال ۵۷ ساواکی ها به حرم امام رضا(علیه‌السلام) حمله کردند. آن روز من از کشیک خانه آمده بودم پایین تا تجدید وضو کنم، پالتویم هم روی شانه ام بود که دیدم یک دفعه چند نفر نیروی نظامی از بست پایین وبست بالا ریختند توی حرم، طولی نکشید که خادم هایی هم که مامور ساواک بودند افتادند به جان مردم.

صدای تیراندازی هم بلند شد، عده ای از مردم ریختند بیرون و بیشتر جمعیت هم رفتند داخل حرم. من برگشتم بالا، جلوی دفتر کشیک خانه از پشت ستون پایین را نگاه می کردم، یک استواری آمد جلوی ایوان طلا به زانو نشست و به طرف سقف داخل حرم تیر اندازی کرد که هنوز هم بر آمدگیش هست.

بعد یادم است جلوی کفشداری شماره ۳ به پای یکی از انقلابی‌ها تیر خورد که با همان پای پرخون رفت داخل حرم و طولی نکشید که صحن انقلاب خالی خالی شد. نظامی ها هم از دم ایوان طلا دیگر جلوتر نرفتند.

اتفاقات که تمام شد، ساعت ۹ شب در صحن را بستیم – آن زمان هرشب همین ساعت در صحن را می بستیم – خدا رحمت کند یکی از خدام ها به نام آقای باقرزاده گفت آقای بلالی برویم با همدیگر صحن را جارو کنیم. رفتم توی صحن و شروع کردم به جارو زدن، هر چقدر جارو می زدم عطسه می زدم چون از بس که گاز شیمیایی زده بودند توی صحن، خیلی زیاد بود.

از آن شب به بعد شعار مرگ بر شاه توی حرم شروع شد و دیگر هر شب شعار مرگ بر شاه می گفتند. یک نفری هم بود به نام ژولیده که می آمد آنجا شعار می داد و مردم هم پشت سرش شعار را تکرار می کردند.

ساعت یک و نیم
من پنج تا پسر داشتم که همان اوایل جنگ چهار تای آن‌ها رفتند جبهه، همه شان هم سمت کردستان بودند.

در همان زمان یکی از پسرهایم یک دست لباس نظامی به سربازی داده بود، این نامرد هم می رود که بفروشد، بعد آنجا دستگیرش می کنند، می گویند از چه کسی لباس ها را گرفتی؟ می گوید از فلانی. مامورها می آیند پسر مرا هم می گیرند، من وقتی خبردار شدم گفتم مردم اگر بفهمند پسر من را زندانی کردند خیلی ناجور می شود.

حالا از این طرف خانمش هم اولاد دار بود نباید می فهمید. هر چی این در و اون در زدم نشد حتی سند هم که بردم قبول نکردند.

یک شب تقریباً نزدیک های ساعت یک ونیم بامداد وضو گرفتم رفتم حرم امام رضا(علیه‌السلام) گفتم یا امام رضا اگر تا صبح بچه ام را آزاد کردند که کردند، و الا دیگه به حرمت نمی‌آیم، همینطور با زبان صریح گفتم.

آن شب رفتم توی کشیک خوابیدم. صبح که شد تقریباً ساعت هشت رفتم خانه دیدم که توی سالن دو سه جفت کفش پوتین هست گفتم حتماً مهمان آمده، تا در را باز کردم دیدم پسرم که زندانی بود توی حانه نشسته، گفتم چه موقع آزادت کردند گفت ساعت یک ونیم شب بود که اسم سه نفر را خواندند که یکی‌اش هم من بودم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هشت − 7 =