«اسم کوچکم رضاست. متولد سال۵۹ در شهر طبس. سطح ۲ حوزه علمیه را میخوانم»
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی طبس به نقل از روزنامه همشهری،«بفرمایید صبحانه!» پیرزنی با چارقد سفید و چادر گلدار ندیده و نشناخته، با اصرار ما را به خانهاش دعوت میکند. نیازی به شناختن نیست؛ همین که مهمان روستایشان هستیم برایش کافی است.
تشکر میکنیم و به راهمان در کوچه پسکوچههای «خرمآباد» ادامه میدهیم. چیزی به ساعت ۸صبح جمعه نمانده است. آبی خوش رنگ آسمان با آن ابرهای پنبهای تکهتکه، برای لحظاتی سرمای آزاردهنده هوا را از یادت میبرد. مزارع وسیعی که تا چندماه پیش، گندمزار بودند حالا سفرهای شدهاند برای کلاغها. روستا در سکوت و آرامشی مطلق بهسر میبرد. یکی از اهالی سر میرسد و ما را به کتابخانه میبرد؛ همان کتابخانهای که روزی کارکرد دیگری داشت و حالا بهانه آمدن ما به اینجا شده است. خانم جوانی که بعدا متوجه میشویم مسئول کتابخانه است با جارویی که چند شاخه بیشتر از آن نمانده؛ با عجله در حال تمیزکردن موکتهای رنگارنگ کتابخانه است. صورتش از سرما به سرخی میزند. تصورمان این بود به مکانی گرم راهنمایی میشویم و خاطره سرما را فراموش میکنیم اما چند دقیقهای که از نشستنمان روی صندلیهای رنگ پریده این اتاق کوچک میگذرد متوجه شرایط آن میشویم. هوای کتابخانهای که لولهکشی گاز ندارد، بهمراتب سردتر از هوای بیرون است. «ها» کردن دستهایمان هم تلاشی بیهوده بهنظر میرسد.کار سختی است؛ اینکه نسبت به سرما خود را بیتفاوت نشان دهی و مانع به هم خوردن دندانها و لرزش دستهایت شوی. با این حال طمانینه چند نفری که برای استقبال از ما به کتابخانه آمدهاند و گویا به این سرما عادت دارند، نشان میدهد از عهده ایفای این نقش خوب برآمدهایم.
تا روحانی سابق روستا چند کیلومتری طی طریق کند و به خرمآباد برسد، میشود به تماشای چند قفسه نوی چوبی، کتابها و ۲میز اداری که همه وسایل کتابخانه را تشکیل میدهند؛ نشست. این ساختمان کوچک چند سال پیش هم وجود داشت اما تابلوی سردرش چیز دیگری بود و اهالی روستا هم برای امانت و مطالعه کتاب اینجا نمیآمدند؛ سالهایی که خیلی هم دور نیست، اینجا شورای حل اختلاف بود و طرفین دعوا با اوقاتی تلخ میآمدند تا بلکه اعضای شورا میان آنها میانجیگری کنند. میشود تصور کرد لابد هرکدامشان با ادبیات خودش سعی در راضی کردن اعضای شورا داشته است. بالا رفتن صداها و به زبان آوردن کلماتی نازیبا آن هم در شرایطی که آدمها عصبانی هستند دور از انتظار نیست. دیوارهای این اتاق اگر میتوانستند حتما حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. اینکه چه اتفاقاتی باعث شد بعد چندسال، صلح و صفا، فضای غالب روستا باشد…
«سلام علیکم!» ورود حاج آقا صولتی، روحانی سابق روستا، فضای اتاق را عوض میکند. بازار احوالپرسی و دیدهبوسی میان این روحانی جوان و خرمآبادیها داغ است. چند سال از رفتن او گذشته است اما مردم به خوبی خاطره حضور چند ساله و فعالیتش را در ذهن دارند.
«اسم کوچکم رضاست. متولد سال۵۹ در شهر طبس. سطح ۲ حوزه علمیه را میخوانم»؛ تمام حرفهای نخستین روحانی مستقر در روستاهای شهرستان چناران درباره خودش، همین چند کلمه است. بیشتر که سؤال پیچش میکنیم، اضافه میکند: «از سال سوم طلبگی که هنوز حرفی از تبلیغ برای طلاب نیست، برای رفتن به روستاها اصرار داشتم. مدیران مدرسهمان هم که دیدند شرایطش را دارم اجازه تبلیغ دادند. نخستین تجربه حضور من در یک روستا بهعنوان مبلّغ اینگونه رقم خورد».
از تصمیمش برای زندگی در خرمآباد که میپرسم میگوید: «چند وقت قبل از اینکه اینجا بیایم، با همسرم برای تفریح به یکی از روستاهای گردشگری اطراف مشهد رفته بودیم. حضور در جمع اهالی باصفای روستا و کمرنگ بودن پیرایههایی که در شهرها به وفور دیده میشود، این جرقه را در ذهنم زد که روستا و مردمش را برای تبلیغ انتخاب کنم. چند وقت بعد هم که دوستی پیشنهاد حضور در یکی از روستاهای چناران را داد با کمال میل پذیرفتم. چند روستا را که سرزدیم متوجه شدم در هیچ کدام از روستاهای چناران خبری از روحانی مستقر نیست. برایم عجیب بود چون از اینجا تا مشهد چند کیلومتر بیشتر فاصله نیست. بهنظرم مهمترین دلیلش این بود که روحانی مبلّغ برای زندگی خود و خانوادهاش جایی ندارد و این یعنی هر چندماه یکبار باید در خانه یکی از اهالی زندگی کند؛ همان اتفاقی که برای خود من افتاد».
اینکه آخرش چطور شد که از بین این همه روستای بدون روحانی، خرمآباد را انتخاب کرد سؤالی است که در پاسخ آن میگوید: «چون اهالیاش نسبت به حضور روحانی اقبال بیشتری داشتند. سوابق روستا را که بررسی کردم دیدم چندبار تقاضا دادهاند. تا مردم نخواهند نمیشود برایشان کاری کرد. از طرفی آمار تحصیلکردههای دانشگاهی روستا هم بالا بود. دقیقا خاطرم نیست. چیزی حدود ۵۰نفر یا شاید هم بیشتر. میدانستم که خرمآباد، برای مردم منطقه و روستاهای اطراف، الگو است و اگر بتوانم در اینجا حضور موفقی داشته باشم، زمینه حضور روحانی در بقیه روستاها هم فراهم میشود. این بزرگترین هدفم بود؛ هدفی که مسیر رسیدن به آن چندان هم بیمانع نبود».
چند لحظهای مکث میکند و انگار که سختیهای شیرین روزهای تبلیغ یادش بیاید ادامه میدهد: «منظورم از سختیها چیزهایی مثل اینکه من، همسر و دختر ۹ماههمان در بدو ورود به روستا جایی برای زندگی نداشتیم، نیست. ناگزیر شدیم مدتی را در خانه بهداشت نمور و سرد روستا ساکن شویم. زمستان سال۸۶، آنقدر سخت و سرد بود که خاطره آن هنوز در ذهن اهالی منطقه باقیمانده است. درحالیکه هوا از منفی ۱۵ درجه سانتیگراد عبور کرده بود، من و همسرم مشغول اسبابکشی از خانه بهداشت به منزل یکی از اهالی بودیم که تصمیم گرفته بود خانهاش را در اختیارمان قرار دهد. بعد از استقرار، تازه فهمیدیم لولهها یخ زده و تا چند هفته این یخزدگی ادامه داشت. در این شرایط پختوپزمان را همانجا انجام میدادیم و شستوشوی ظرف و لباس و نظافت بچه را در خانه بهداشت. چندماه بعد که زمستان آخرین روزهایش را میگذراند، صاحبخانه از ما خواست خانهاش را ترک کنیم. با نقل مکان از آنجا در خانه یکی دیگر از اهالی ساکن شدیم و تا ساختهشدن خانه عالم به کمک مردم و برخی ادارات، همانجا ماندیم».
اینها را میگوید و دوباره برمیگردد به حرف اولش؛ «این قسمت از مشکلات بیشتر روی دوش همسرم بود. او بزرگشده شهر است و تجربه زندگی در روستا آن هم با فرزندی چندماهه را نداشت؛ با این حال صبر میکرد. برای همه طلبهها و بهخصوص مبلغها وضع همینطور است. اگر توفیقی داشته باشیم بهخاطر همسرانمان است که بدون گلایه، شرایط را درک و تحمل میکنند. با گرههایی که گاهی در مسیر کارم رخ میداد، اگر بنا بود همسرم هم بهخاطر مشکلات زندگی در چنین شرایطی، دائم شکایت کند دیگر رمقی برای پیگیری مسائل روستا باقی نمیماند».
تلفن حاجآقا دائم زنگ میزند و اهالی روستای محل زندگی فعلیاش، با لهجه محلی که از پشت تلفن هم پیداست کارشان را میگویند. انگار آنقدر به حضورش عادت کردهاند که همین چند ساعت نبودن روحانی در روستا، برایشان خیلی است.
به خاطر قطع و وصل گفتوگویمان عذرخواهی میکند و ادامه میدهد: «سختی کار من بیشتر مال وقتی بود که با مقاومتهای برخی اهالی در برابر برنامههای فرهنگی مواجه میشدم، مقاومتهایی که وقتی به حرفهایشان گوش میدادم میدیدم واقعا پشتش منطقی نخوابیده است. میدانستم که نباید ناراحت شوم و کینه کسی را به دل بگیرم. کار من برای خدا بود و اینطور ناراحتیها مانع کارم میشد اما به هر حال، همه ما، انسانهایی شبیه به هم هستیم و میدانیم که صبر کردن کار سادهای نیست».
هرچند تلاش میکند از این قسمت ماجرا زود رد شود و به قسمتهای خوش قصه برسد ولی سؤالاتمان همچنان ادامه دارد. دلیل مقاومتشان چه بود؟ این را که میشنود اول آه عمیقی میکشد و بعد لبخند میزند تا از تلخی حرفهایش بکاهد؛ «۸-۷ نفری بیشتر نبودند ولی به هر حال نفوذ داشتند و سنگاندازی میکردند. مثلا مانع راهاندازی کانون فرهنگی هنری مسجد، میشدند. اینطور برنامهها را غیردینی تلقی میکردند. البته اینها بهانه بود و علت اصلی مخالفتهایشان این بود که نسبت به روحانی ذهنیت صحیحی نداشتند. فکر میکردند یکی از بیرون آمده و خودش را عقل کل میداند و میخواهد برایشان تعیین تکلیف کند».
یک «اما» میآورد و با خنده ادامه میدهد: «اما تمام اهالی اینگونه نبودند. آن چند نفر هم به مرور رفتارشان دوستانهتر شد به جز یکی. آن یک نفر تا وقتی که در خرمآباد بودم راه خودش را رفت و هرچه توانست انجام داد. چند وقت پیش اتفاقی در مشهد او را دیدم. از اینکه به قول خودش اذیتم کرده، طلب حلالیت میکرد. من که کارهای نیستم بخواهم کسی را حلال کنم. اینها را گفتم تا برسم به اینجا که صبرکردن آخرش نتیجه میدهد».
برایمان جالب است بدانیم چه شد که فتیله اختلافات قدیمی در روستا پایین کشیده شد؛ آنقدر که دیگر وجود ساختمانی برای شورای حل اختلاف بیمعنی بهنظر برسد. حاجآقای صولتی به محورهای برنامهها و سخنرانیهایش در حوزه خانواده اشاره میکند. او معتقد است سطح بالای سواد اهالی روستا بستر را برای این قبیل کارهای فرهنگی آماده کرده بود؛ «سعی میکردیم ناراحتیها را بهصورت کدخدامنشی حل کنیم و نگذاریم کار به طرح دعوا در شورای حل اختلاف بکشد». چندبار تأکید میکند که اینطور کارها را نمیشود با حضور موقت دوستان طلبه در روستاها به ثمر رساند. بهنظرش روحانی باید بین مردم زندگی کند؛ اخلاقشان را بشناسد و با آنها ارتباط برقرار کند: «برای مردم روستا اینکه خودشان رفتار من و همسرم را با یکدیگر ببینند تأثیرش بهمراتب بیشتر از این است که صرفا بروم روی منبر و از خوشرفتاری با همسر حدیث بگویم. آنها باید به چشم خودشان این سبک زندگی را ببینند و باور کنند که میشود به دین معتقد بود و در عین سادگی و آرامش زندگی کرد».
سر به زیر میاندازد و درحالیکه نگرانی از لحنش پیداست ادامه میدهد: «البته کارمان سخت است و اگر ما روحانیون در این راه بد عمل کنیم، ذهنیتها خراب میشود».
شاید اینکه بعد از حضور آقایصولتی، چند روستای اطراف هم پیگیر روحانی مستقر شدند و در مدت چند سال، تعداد روستاهای دارای روحانی چناران به ۲۲ مورد رسیده، یعنی که او توانسته به دغدغهاش به خوبی بپردازد؛ «مردم منطقه رسم دارند هر سال روز عاشورا به مسجد بزرگ روستای خرمآباد بیایند،چندین دیگ غذا سرپا کنند، شبیهخوانی را تماشا کنند و به عزاداری بپردازند. در جریان این قبیل مراسم، میآمدند و میدیدند خرمآباد روحانی دارد. حداقلش اینکه نمازجماعتش به راه است، شبهای جمعه و چهارشنبه در مسجد برنامه برگزار میشود، شکل عزاداری خرمآبادیها دارد تغییر میکند و خیلی چیزهای دیگر؛ میدیدم با هم پچپچ میکنند که چرا ما روحانی نداشته باشیم. اینکه توانسته باشم نیاز به حضور روحانی را بهعنوان کسی که درس دین خوانده، در دلشان زنده کنم از شیرینترین قسمتهای کارم بود».
سؤالی میپرسیم از جنس همان سؤالهای بودار که بعضیها میپرسند:«مردم تحصیلکرده این روستا، این همه سال به روش خودشان زندگی کردند. حالا اگر روحانی نباشد دقیقا چطور میشود؟!»
با خونسردی جواب میدهد: «اولا که تحصیلات دانشگاهی الزاما بهمعنای بالابودن آگاهیهای دینی نیست. ثانیا فرض که همه نسبت به مسائل دینی آگاهی نسبی داشته باشند. اینکه مردم یک منطقه نکات بهداشتی را بدانند؛ نیاز آنها را به حضور پزشک و خانه بهداشت رفع میکند؟»
اعتراف که چیز بدی نیست. در برابر پاسخی منطقی، جوابی بهتر از لبخند نمیشود داد.
از خودش میخواهیم یکی دیگر از ثمرات کارش در خرمآباد را بگوید. به قول اهالی سینما، ابتدا فلاشبکی به زندگیاش میزند و ماجرای طلبهشدن خودش را تعریف میکند: «نه عالمزاده بودم و نه پدر و مادر تحصیلکردهای داشتم. پدرم آدم مذهبی و مقیدی بود ولی اصولا در خاندان و اطرافیان ما روحانی وجود نداشت. یادم میآید بچه که بودم تابستانها، سوار کامیون پدر میشدم و با هم از این شهرستان به آن شهرستان بار میبردیم. یک روز پدرم در مسیر نایین به خوربیابانک، یک روحانی را سوار کرد. آن مرد در راه همه حواسش به من بود و با مهربانی دائم سؤال میپرسید. از وضعیت درسیام و چیزهای دیگری که درست خاطرم نیست. آخرش به من یک جمله گفت: «تو به درد طلبهشدن میخوری.» روزی که روی تابلوی اعلانات دبیرستان اطلاعیه جذب طلبه را خواندم، نمیدانم جمله آن روحانی در ذهنم بود یا نه. فقط میدانم کششی را برای طلبهشدن در خودم حس کردم و نتیجه پیگیری آن شد چیزی که امروز هستم».
قصه حاج آقا به اینجا که میرسد زمان را به حال برمیگرداند و اضافه میکند: «رسالتم این بود که جوانان مستعد روستا که شرایط سنیشان اجازه میدهد را برای رفتن به حوزه ترغیب کنم. از بین چند نفر یکی را مناسب این کار دیدم، خانوادهاش را هر طور بود راضی کردم و خدا رو شکر الان درسهای این طلبه وضعیت قابلقبولی دارد». یکی دیگر از کارهایی که به دلش نشسته را کمرنگ کردن بدعتها در مجالس روضهخوانی و عزاداریهای روستا عنوان میکند.
آنطور که میگوید مسئله اعتیاد، خودش را به اینجا و روستاهای اطراف هم رسانده است. برگزاری جلسات NA در پایگاه بسیج خرمآباد یکی از کارهایی است که با وجود برخی مخالفتها به سرانجام رساند.
چه حسرتهایی بر دلتان مانده است؟ کارهایی که دلتان میخواست انجام بدهید و ندادید؟ سؤال را که میپرسیم سکوت میکند و به فکر فرو میرود. لحظاتی بعد دوباره شروع میکند به صحبت کردن و با صدایی که دیگر شاد نیست، شمرده شمرده، تکتک حسرتهایش را به زبان میآورد؛ «بچههای روستا، از نظر حافظه و ضریب هوشی فوقالعادهاند. کلاسهای قرآن را برای مقاطع مختلف سنی برگزار میکردم ولی دلم میخواست یکی از خانههای قرآنی سازمان تبلیغات اینجا دایر شود و بهصورت سازماندهی شده آموزش قرآن به کودکان این روستا و روستاهای اطراف را برعهده بگیرد ولی نشد. کار دیگری که دلم میخواست انجام بدهم و بهخاطر همان مقاومتهایی که گفتم به ثمر نرسید راهاندازی کانون فرهنگی هنری مسجد بود. استدلالم این بود که جوان نیاز به فعالیتهای متنوع دارد؛ نمیشود انتظار داشت همهاش در مسجد باشد، عبادت کند و پای منبر بنشیند. در مدت ۴سالی که اینجا بودم نتوانستم این دوکار را به ثمر برسانم».
دغدغه این روزهای او، تماشای برخی فیلم و سریالهای ماهوارهای از سوی مخاطبانش است؛ «روستا محیط کوچک و بستهای دارد. در این محیطها میشود تغییرات فرهنگی را با همه کندیاش به وضوح دید. تغییر در طرز فکر و سبک زندگی ناشی از نشستن پای چنین برنامههایی، کار فرهنگی در روستا را سخت میکند و این چیزی نیست که بشود انکار کرد. اما همیشه با خودم میگویم که کار ما و امثال ما جهاد است و جهاد هیچ وقت ساده نبوده و نیست». امیدوار است تبلیغ در روستاها با همه اهمیت و البته سختیهای خود، از سوی بقیه دوستان حوزویاش درک شود و باورهای دینی مردمان این مناطق قبل از فراگیرشدن مسائل فرهنگی و اعتقادی تعمیق شود. نه اینکه از ادامه صحبت خسته شده باشد ولی ناگزیر به عذرخواهی و خداحافظی است تا به روستای محل خدمتش بازگردد. به قول خودش ۵دقیقه از زمانبندیاش عقب مانده است. بعد رفتن او، تازه متوجه میشویم که گذشت زمان و سرمای کتابخانه را به کلی از یاد بردهایم.
حالا از پنجره کوچک کتابخانه میشود آفتاب را دید که چطور خودش را زیرپای اهالی خرمآباد پهن کرده است؛ مردمی که راه بهتر زندگی کردن را پیدا کردهاند و در این مسیر هر آنچه بتوانند انجام میدهند.
- اتفاقات سریالی خوشایند
خرمآباد روی ریل اتفاقات خوش فرهنگی، افتاده است و اهالیاش که لذت اجرای آنها را چشیدهاند؛ دیگر بنای توقف این قطار را ندارند. روحانی فعلی روستا که اینطور فکر میکند.
«بشیر شکری» مثالهای زیادی برای اثبات حرفش دارد؛ «ترکیب سنی روستا طوری تغییر کرده که دیگر نیازی به مدرسه راهنمایی نبود. با کمک دهیار پیگیریها انجام و ساختمان مدرسه به کانون فرهنگی ورزشی تبدیل شد. بخشی از ساختمان دهیاری هم به باشگاه بدنسازی تبدیل شده تا جوانان علاقهمند روستا قسمتی از زمان خود را با این تفریح سالم، آنجا سپری کنند. کلاسهای هنری نیز برای گروههای مختلف سنی در حال برگزاری است».
وی اضافه میکند: «هیچ تلاشی بیثمر نیست. ۲آرزوی برآورده نشده حاج آقای صولتی برای مردم این روستا، ۴سال بعد رفتنشان در حال تحقق است. مجوز کانون فرهنگی هنری مسجد اخذ شده است. بهزودی مدرسه قرآن هم دایر میشود و معنویت قرآن با همه برکاتش در روستا بیش از گذشته جاری میشود».
او با دغدغهای از جنس دغدغههای یک مبلغ میگوید: «مردم با همه توانشان پای کار آمدهاند. مثلا زمینی را برای ساخت کتابخانه اختصاص دادهاند ولی برای ساخت آن بنیه مالی ندارند. ۷۰نفر از مردم روستا متقاضی استفاده از کتابخانه هستند ولی در این اتاق کوچک که نه میز و صندلی دارد و نه حتی نور کافی و گرما، نمیشود خدمتی ارائه کرد». میگوید همچنان امیدوار است پیگیریهای خودش و دهیار نتیجه بدهد و روزهای خوشتری برای اهالی خرمآباد رقم بخورد.
شاید حاج آقای صولتی این اتفاقات سریالی خوشایند را از همان ۸سال پیش میدید؛ درست زمانی که خود، همسر و طفل شیرخوارهاش در خانه بهداشت سرد و نمناک روستا روزگار سپری میکردند.